خاطرات بهزاد فراهانی؛ از فوتبال‌ و سیاست تا سینما در شب تولد ۸۰ سالگی‌اش

با او از هر دری سخن گفته‌ایم و او هم با حافظه‌ای قوی، احساساتی شفاف که گاهی چشمانش با بیان آنها تَر می‌شد و خاطراتی شنیدنی، پاسخ گفته است؛ از روزگار تحصیل در فرانسه تا آخرین فیلمش که به‌تازگی از توقیف درآمده، از غم فراق فرزندش تا نمایش‌نامه‌ها و اشعارش و از گرایش‌های چپ تا اوضاع اجتماعی ایران امروز. این گفت‌وگو در اول بهمن‌ماه و شب تولد ۸۰سالگی‌اش، به خوانندگان و بینندگان محترم «شرق» تقدیم می‌شود، با جشن تولد جمع‌وجوری که برایش در پایان مصاحبه برپا کردیم.

در یک قانون نانوشته، محافل روشنفکری ایران همیشه با یک مثلث عجین بوده؛ سینما، سیاست و فوتبال. میهمان امروز ما بازیگر و نمایش‌نامه‌نویس پیشکسوت فرهیخته‌ای است که به هر سه ضلع این مثلث سرک کشیده است: بهزاد فراهانی.

دو وجه را جا انداختید؛ ۶۰ سال در رادیو جان کنده‌ام.

سینما را می‌خواستم بگویم در یک نگاه کلان‌تر هنر نمایش. چند روز قبل در مراسم تشییع هنرمند گران‌قدر ژاله علو هم صحبت کردید که رادیو خیابان‌ها را خلوت می‌کرد، رادیو زندگی مردم بود و حتی مساجد به خاطر رادیو بسته می‌شد، تصمیم داشتم به وقتش سراغش بروم. اما شاید کمتر کسی بداند که بهزاد فراهانی در دوره دانشجویی در تیم استراسبورگ هم توپ زده است.

در نوجوانی شاگرد حسن‌آقا حبیبی بودم. در چهارصد دستگاه توپ می‌زدم. می‌دانید که یکی از مراکز سازنده فوتبال تیم ملی بود. وقتی به اوج رسیدم و می‌رفتم تا انتخاب شوم، استادم سرکیسیان گفت بهزاد! گفتم بله آقا. گفت شما دیگر به درد تئاتر نمی‌خورید، بروید فوتبال بازی کنید (با لهجه ارمنی). گفتم چرا شاهین؟ گفت چون زیر بغل شما یک خربزه اینجا، یک خربزه اینجاست، وسط پاهایت هم یک هندوانه گذاشتی. شما به درد تئاتر نمی‌خورید، دنبال فوتبال بروید. من هم به حسن‌آقا گفتم دیگر نمی‌آیم. گفت نیا.

چطور از دانشگاه و تیم فوتبال در استراسبورگ سر درآوردید؟

در استراسبورگ جنبش مبارزاتی ایرانیان نیرومند بود، کنفدراسیون بود و ما هم جزوشان بودیم. فکر کردم یک تیم راه‌اندازی کنم، البته از من بزرگ‌تر در استراسبورگ بود که عضو تیم پرسپولیس و دارایی بودند. تیم را راه انداختیم و با ۱۰، ۱۵ نفر فوتبال را شروع کردیم.

کدام پست بازی می‌کردید؟

پستی نبود که بازی نکنم، ولی بیشتر هافبک بودم. کمی هم خشن بودم، ولی بهترین جا بود.

در تیم‌های داخلی برای کدام تیم‌ها توپ زدید؟

مدتی در برق تهران به عنوان کارمند استخدام شدم که توپ بزنم. خیلی‌ها را استخدام کردند؛ امیر ابارشی، مهدی رنگانیان، مصطفی شرکا، مرتضی شرکا، مصطفی کاچار، شهرستانی. از همه مهم‌تر برای بچه‌های پرسپولیس گنجاپور، طفلکی چون تمام بدنش پر مو بود، اذیت می‌شد. به هر حال تیم برق را حرکت دادیم.

در تیم استقلال هم توپ زدید.

در استقلال میهمان بودم. آقای ابارشی یک روز به خانه‌ ما آمد که ساکَت را بردار برویم. گفتم کجا؟ من باید به اداره بروم کار دارم. گفت اداره بی‌اداره، بدو برویم. ساک آن‌چنانی هم نداشتم. ساک من یک بار آن‌چنانی شد آن هم وقتی بود که توانستم یک گل به پرسپولیس آن زمان بزنم. آقای شعاع قرار بود به ما هم کفش و هم گرمکن بدهد که هیچ‌کدام را تا به حال نداده. خدا بیامرزدش.

در کتاب «55 داستان کوتاه» که چاپ سومش است، داستانی هست مربوط به جریان استراسبورگ و فوتبال. اگر امکان دارد برایمان چکیده‌اش را تعریف کنید.

تیم را که راه انداختیم خیلی راسیستی نگاه نکردیم. بچه‌های متفاوت از کشورهای مختلف را دعوت کردیم. تیم خوبی راه انداختیم. هافبک بازی می‌کردم. یکی از بچه‌ها در تیم ملی موزامبیک بازی می‌کرد به نام پاتریک که خیلی پسر گلی بود. پاتریک دوست‌دختری داشت که پزشک بود و کنار زمین می‌ایستاد، خوشگل هم بود، هر وقت کسی در زمین آسیب می‌دید سریع برای کمک می‌آمد.

به هر حال، پاتریک آن روز من را چنان زد که ساق‌کشم پاره شد و من افتادم. باران هم روی خون‌ها می‌ریخت و ترسش بیشتر می‌شد. دنبال این بودم که فحشی به پاتریک بدهم که اقلاً دلم خنک بشود. ولی فحش فرانسوی بلد نبودم. به مجتبی شیرازی که بازیکن تیم پرسپولیس بود گفتم مجی به فرانسه روسپی را چطور می‌گویند؟ کمی فکر کرد و گفت. وقتی همه جمع شده بودند و پای من پانسمان می‌شد گفتم پاتریک یک روسپی است. گفت نه بهزاد اشتباه می‌کنی، رفیقت یک مارکسیست است، این حرف‌ها چیست. اصلاً برایش مهم نبود که من گفتم مادر روسپی.

و پاتریک سوژه این داستان شد.

بله.

البته با داستان دیگری کار دارم که مربوط به روستای زادگاه شما حوالی فراهان است. اما گفتید که آنجا جزء جنبش ضدامپریالیسم بودید و در دوره دانشجویی فعالیت سیاسی داشتید.

کار دیگری نمی‌توانستیم بکنیم. به هر حال باید یک کاری انجام می‌دادیم، ما هم مثل بقیه بچه‌ها کارهایی می‌کردیم.

اکثریت جامعه از گرایش‌های چپ شما آگاهند. منتها در روستا یکی از اولین جلوه‌هایی که باعث می‌شود نگاه چپ را بپسندید و به آن گرایش پیدا کنید، تحقیری است که نسبت به پسر ارباب و کدخدا می‌شدید. مثلا فرد باید حتما از قاطر پیاده می‌شد تا سلام کند. آنجا بود که فهمیدید زدن زیر میز هژمون و تسلط پوشالی و این قدرت‌طلبی -چیزی که در نگاه کلان امپریالیسم می‌گویند- را باید انجام داد.

در خطه ما آب کم است به همین خاطر کاشت به صورت دیم انجام می‌شود و چشممان به آسمان است که باران بیاید تا شاید ما هم به چیزی برسیم. به همین دلیل وضعیت برای مردم خیلی سخت است. آن زمان ما دیم می‌کاشتیم که کار سختی بود، شخم بزنیم و تخم بپاشیم. خرمن می‌کوبیدیم و باد می‌دادیم و کپه گندم آماده می‌شد و تازه نایب فئودال پیدایش می‌شد.

البته سر خرمن ما از ترس پدر جرئت نمی‌کرد که شلتاق بیندازد اما پنج‌یک دیم‌زار را حتما باید به ارباب می‌دادیم. کشت آبی که داشتیم سه تا به ارباب می‌دادیم و دو تا برای خودمان بود. اما از کشت دیم یک‌پنجم را به ارباب می‌دادیم و چهار قسمت برای خودمان که خیلی تلخ بود. بدی‌اش این بود که ته خرمن هم نمی‌گذاشتند. رسمی بود که ته خرمن را نمی‌روفتند ولی گاهی اوقات بعضی از آدم‌های ارباب این کار را می‌کردند و برای من حسابی تلخ‌تر می‌شد و حس بدی دست می‌داد. پدرم ولی تحمل می‌کرد. به این ته خرمن خیلی نیاز نداشتیم ولی ته خرمن در روستا یک سنت است. جدا از چیزی که شما گفتید که بسیار درست بود، در کل آبادی قاطر نداشتیم.

استعاری مثال زدم که برای سلام‌کردن باید پیاده می‌شدند.

در روستایمان الاغ داشتیم. وقتی از صحرا می‌آمدیم، ظهر گرما آفتاب توی مغزمان خورده بود، پسر ارباب که می‌خواست رد بشود باید می‌ایستادیم، پدربزرگ من با ۹۵ سال سن از خر پایین می‌آمد سلام می‌کرد و آقاپسر رد می‌شد می‌رفت و پدربزرگم دوباره سوار می‌شد. این اتفاق خیلی سخت بود.

من از همان‌جا فاصله طبقاتی را درک کردم. یادم است یک روز پدربزرگم مسلم‌خان که از خوانین نبود ولی اسم خان را یدک می‌کشید، به مادرم متلک گفته بود که کاش شوهری می‌کردی که یک ذره گوشت به خانه‌ات می‌آورد تا بچه‌ات گرسنه نماند. پدرم از دهقانان بود و مادرم از خوانین. این حرف به گوش پدرم رسیده بود. برف زیادی آمده بود، پدرم با اسب بیرون رفت و دو روز برنگشت. همه آبادی دنبالش می‌گشتند. وقتی پیدایش شد به خانه پدربزرگم رفت، در زد و یک کَل را جلوی خانه‌اش انداخت و گفت نوش جانتان. به خانه خودمان آمد و یک کل دیگر آورد.

این هم گوشتی که سراغش را می‌گرفتید.

بله، پدرم از این کارها می‌کرد. من متعلق به خانواده‌ای هستم که بین دو نوع تفکر بوده است. پدربزرگ پدری‌ام اهل عرفان بود. اهل عرفان که می‌گویم یعنی در ۳۶۰ ده فراهان گشته و کتاب‌های غزالی را پیدا کرده بود. تشویق می‌شدیم که گلستان را از بر کنیم. من الان نصف گلستان را از بر هستم و الی آخر. زمانی هم که می‌خواستند من را در هشت‌سالگی از مکتب درآورند و به تهران بفرستند، گفت بَبَم یادت باشد ما تو را نمی‌فرستیم بروی به تهران و برگردی آقا شوی، آدم بشو. می‌روی که آدم بشوی و برگردی. نمی‌دانم شدم یا نشدم. (با خنده)

تا صحبت در مورد سیاست است، نامه‌ای را دیدم که شما هم جزء امضاکنندگان آن بودید. اینکه با اجازه خودتان بوده یا بی‌اجازه، خبر از محتوای نامه داشتید یا نه، توضیحش با شما. محتوای نامه پشتیبانی نویسندگان متعهد از مشی ضدامپریالیستی و خلقی امام خمینی(ره) بود. ۴۱ نویسنده، شاعر، مترجم و روزنامه‌نگار نامه را امضا کرده بودند که از اشغال سفارت آمریکا هم حمایت می‌کنند. قبل از گفت‌وگو هم این نامه را به رؤیت خودتان رساندم که سردسته امضاکنندگان به‌آذین، سیاوش کسرایی، ابتهاج (سایه)، فریدون تنکابنی، محمدتقی برومند و بهزاد فراهانی بودند.

هرچه آدم حسابی است نامش را می‌توانید آنجا بخوانید. یادتان باشد که اول انقلاب اگر نگاه گذرایی به فرمایشات امام داشته باشید، متوجه می‌شوید که ضدامپریالیست و پشتیبان مردم است و می‌گوید انقلاب ما انقلاب مستضعفین است و مستضعفین را وقتی تحلیل می‌کند، می‌گوید مردم فقیر هستند.

و قرار است فاصله طبقاتی برچیده شود.

بله. با قضیه نفت و اینها کاری ندارم. طبیعی است که ما هم می‌خواستیم فاصله طبقاتی در کشور از بین برود، لذا دفاع کردیم. برایم افتخار است که اسمم در کنار سایه و کسرایی است. ولی خیلی باخبر نیستم. خوبیِ زنده‌یاد به‌آزین این بود که کالبدشکافی و تحلیل می‌کرد و وقتی می‌گفت، می‌گفتیم بله حق با شماست. این یعنی امضا. من از جنبش چریکی به بچه‌های شورای نویسندگان یا به عبارتی حزب پیوسته بودم. در حزب کاره‌ای نبودم، اما در شورای نویسندگان کاره‌ای بودم. منتها بوی باروت و کلاشینکف بیشتر به دماغم سازگار بود، به این دلیل که معلم‌های من امیرپرویز پویان، سلطان‌پور، رحمانی‌نژاد، دولت‌آبادی و یلفانی بودند.

اوستا؟

اوستا معلم طیف دیگری بود. او اهل عرفان بود. ما تنها گروه تئاتری ایران‌زمین بودیم که همه چپ بودیم. حزب بین دهه ۲۰ تا ۴۰، و قبل از اینکه توسط محمدرضاشاه پهلوی غیرقانونی اعلام شود، در کوچه پس‌کوچه‌های کشور خیلی نفوذ داشت و خیلی‌ها سمپاتش بودند و بسیاری از بزرگان عرصه هنر و ادب، عضو رسمی حزب بودند. فقط می‌توانم یک چیز را به طور خلاصه و پرایجاز بگویم که ما هرچه یاد گرفتیم از آنها یاد گرفته‌ایم. اگر فلسفه و ادبیات متعهد خوانده‌ایم، تعهد به معنای تبعاتی اگر خوانده‌ایم، تمامشان را از آنجا داریم. کسی مثل فتحی درست است که شوخی می‌کرد، اما آدم می‌توانست از حرف‌هایش یاد بگیرد.

و تا به امروز ابدا از مشی چپ پشیمان نیستید.

نه، چرا پشیمان باشم؟ مگر فاصله طبقاتی در کشور حل شده؟ اگر حل شده پشیمانم.

شاید درستش این است که بگویم تقریبا هیچ‌کدام از اهدافی که برایش به این مشی و روش پیوستید، محقق نشد.

خب شکست خوردیم.

و شکست جزء سیاست است.

بله. بزرگ‌تر از ما شکست خوردند. انقلاب ۱۹۰۵ روسیه را در نظر بگیرید، گردن‌کلفتی مثل لنین شکست خورد. این مبارزه اجتماعی است و فراز و نشیب دارد.

امروز نگاهتان چطور است؟ با اینکه شکست خوردید کنار نمی‌روید یا دستتان را به نشانه تسلیم بالا نبرده‌اید.

خیر. زیر بغلم پاره بود.

برای جبران شکست چه می‌کنید؟

من هنوز برمبنای تفکراتم کار می‌کنم. اگر می‌نویسم بدون شک نگرشم به سوی دفاع از خواسته‌های تاریخی مردم است وگرنه اصلا نمی‌نویسم. از من ۱۷ نمایش‌نامه‌ چاپ شده است (با لبخند) هیچ‌کس هم تبلیغ این ۱۷ نمایش‌نامه را نکرده و شما برای اولین بار است که اشاره می‌کنید. تا زنده هستم می‌نویسم. می‌دانید که سال گذشته سرطان بدخیمی داشتم که از پسش برآمدم. برای دومین بار سکته مغزی کردم که از پس آن هم برآمدم. به عزرائیل هم پیغام دادم گفتم طرف من نیا خراب می‌شوی.

به بیماری‌تان اشاره کردید. مجبور شدید باغ پدری را برای درمانتان بفروشید.

بله. اگر آن سفرکرده نبود (بغض می‌کند) نمی‌شد. شش میلیارد هزینه کردم. از رفقای خوبم مثلا اکبر زنجانپور دو میلیارد دستمزد گرفتم. ما در تئاتر دستمزدی نداریم. شش میلیارد هزینه سرطانم شد، چون بیمه نداشتم. وقتی این پول‌ها داده شد و هیچ بدهی‌ای نماند، (با لبخند) به دستور رئیس‌جمهور وضع ما هم درست شد.

منظورتان بیمه هنرمندان است؟

یک کارتی هست که بعد از کارت سه‌ژور به شما می‌دهند؛ کارت سکونت. کارت سه‌ژور را که به شما بدهند هر اتفاقی در زندگی‌تان بیفتد که مربوط به سلامتتان باشد مجانی است.

یک جایی اشاره کردید که معلم هستم. خودتان تجربه تدریس دارید و یک اتفاق دراماتیک که به شما پیشنهاد می‌کنند در محله‌ای برای تدریس بروید. این اتفاق را برایمان تعریف کنید.

دوستان و رفقا دستمان می‌اندازند، رها کنید. موضوع دیگری را برایتان تعریف می‌کنم که بهتر است.

نمی‌توانم از خاطره‌ای که به شما پیشنهاد می‌دهند در شهر نو تدریس کنید، بگذرم.

شهر نو مگر هست؟

آن زمان که رفتید…

به من ربطی ندارد اگر الان هست حاضرم تدریس کنم.

آنجا تدریس می‌کنید و می‌بینید که…

کمدی بود. طنز خالی بود.

برایمان تعریف کنید.

نه نمی‌شود.

یعنی در رسانه نمی‌شود گفت؟

نه. از من بعید است. ولی موضوع دیگری را برایتان تعریف می‌کنم که خیلی دوستش دارم. در حدفاصل بین دختران اربابی و پسران رعیتی می‌نشستم. یعنی این مرز را من باید رعایت می‌کردم، چون مادر متعلق به خوانین و پدر متعلق به کشاورزان بود. دخترکی که کنار من می‌نشست یک روز مدادش را که درآورد، دیدم یک مداد دورنگ آبی و قرمز است. تعجب کردم. چنین چیزی در ده ما نبود. دیدم قرمز و آبی می‌نویسد. گفتم فلانی بده یک خط هم ما بنویسیم. گفت نمی‌دهم.

گفتم من این همه به تو محبت کردم بده یک خط هم من بنویسم، قول می‌دهم هیچ اتفاقی نمی‌افتد. گفت نمی‌دهم. گفتم باشد. عصری به خانه پدربزرگم مسلم‌خان رفتم، یک جوری با کلک رفتم تا زیر گلابی زمستانی. یعنی عقب‌عقب رفتم که وقتی به جلو می‌آیم جای پایم را پاک کنم. یک گلابی کندم و در پیرهنم گذاشتم و به کلاس رفتم. گفتم بیا این گلابی را بگیر، بده یک خط بنویسم. گرفت و هنوز به دستش نرسیده گاز زد. من هم گرفتم و با قرمز نوشتم «به یادگار نوشتم خطی به دلتنگی» خواستم با آبی بنویسم «به روزگار ندیدم رفیق یکرنگی» تق شکست.

ای داد بیداد! تا دید خودکار شکست قاپ زد و مداد را از دستم گرفت. من هم قاپ زدم و گلابی دندان‌زده را از دستش گرفتم. جیغ و داد و بگیر و ببند، بالاخره به گوش میرزا رسید. میرزا هم آدم نجیبی بود و خیلی چیزها از ایشان آموخته‌ام. الان می‌توانم هر متن پارسی را به بهترین نحو بخوانم. کم هستند آرتیست‌هایی که بتوانند این کار را بکنند. دختر به میرزا قضیه را گفت. او هم به حجت و نظام‌علی دستور داد که ترکه بکَنید بیاورید. ترکه کَندند و چوب فلک را آوردند… خیلی سخت بود که پای من را در فلک بگذارند. از پدرم می‌ترسیدند. بدجوری من را زدند.

می‌دانم که هر دو شست پایتان مشکل دارد.

مشکل ندارد عین سم بز می‌ماند. (با خنده)

می‌خواستم این تعبیر را استفاده نکنم چون در گفت‌وگویی از شما شنیدم که دقیقا عین سم بز است.

نه، من از بز که بدم نمی‌آید. کینه تلخی در دل من نشست چون نیازی به این کار نبود. ما کرسی داشتیم و دور کرسی می‌نشستیم. زیر کرسی یک منقل بود که آتش درست می‌کردیم و می‌گذاشتیم. یک کفگیر آهنی (آسلان) بود که برای کنارزدن خاکستر استفاده می‌کردیم. وقتی فضا آرام شد، خاکستر را کنار زدم و کفگیر را روی آتش گذاشتم و آرام به کف پای این دختر زدم که الان واقعا پشیمان هستم. دختر جیغ زد و مکتب‌خانه به هم خورد. بگیر و ببند و میرزا آمد. این دفعه من را فلک نکرد و همین‌طوری چوب را برداشت به هر جایی که می‌شد، زد.

در بعضی جاها جای چوب ماند. همه ترکه‌ها که بید نبودند، ترکه گیلاس و زردآلو بود. غروب که به خانه رفتم پدرم نگاه کرد و گفت چت شده؟ گفتم هیچی. گفت نه اینها چیه؟ گفتم میرزا زده. گفت چوب معلم ار بود زمزمه محبتی/ جمعه به مکتب آورد طفل گریزپای را. چه کار کردی؟ جریان را برایش تعریف کردم. گفت اینکه این‌طور کتک خوردن ندارد. گفتم خب زد.

پدرم سراغ میرزا رفت و پدربزرگم با همه پیری دنبالش دویده بود تا جلویش را گرفته بود. میرزای ما همسری داشت خدا بیامرزدش آشتیانی بود، منتها دو برابر خودش بود. هر بار که به جان ما می‌افتاد ما داد می‌زدیم «زن میرزا کمک». زن میرزا هم می‌آمد دست می‌انداخت دور کمر میرزا و یک‌دستی می‌گرفت و بیرون می‌بردش. تا آرامش برقرار می‌شد، ولی ما وظیفه داشتیم بعدازظهر که می‌آییم تخم‌مرغ و کلوچه‌ای ببریم و با چیزی محبتش را تلافی کنیم. این وضع آن زمان ما بود.

به تعبیری استعاری گویا رادیو شما را به تهران می‌آورد. یا دایی‌تان متوجه علاقه‌تان می‌شود و به تهران می‌آیید. در مراسم تشییع خانم علو، با عشق و ستایش از رادیو یاد می‌کردید و اثرش در جامعه و اینکه شنونده‌های بسیار زیادی داشت. ماجرای اثربخشی‌ رادیو و عشقتان به آن را برایمان بگویید.

فکر نمی‌کنم هیچ فردی اگر در دوره نوجوانی از خانواده دور شود، تأثیراتی که آن زمان تجربه می‌کند را فراموش کند. حالا اگر این آدم نویسنده و اهل هنر باشد که دیگر واویلاست. هنوز این غصه‌مندی و تلخکامی و هر چیزی که فکر کنی در من هست. هنوز آرزو دارم ای کاش این دو زنده می‌شدند. (بغض می‌کند)

رادیو وسیله‌ای بود که صدای من به گوش اینها برسد. پدرم اوایل مخالف بود. مسلمان زبده‌ای بود و بدون دعای او مرده‌ای را به خاک نمی‌سپردند و طبیعتا ناراضی بود. ولی بعدها زمانی که متوجه شد ساعت ۱۰ شب مسجد تعطیل می‌شود. روحانی محترمی که آنجا بود می‌پرسید حاجی چه شده چرا مردم می‌روند؟ منبر من بد است؟ می‌گفتند نه منبر شما خیلی هم خوب است. روحانی می‌گفت پس اینها کجا می‌روند؟ می‌گفتند برای گوش‌کردن رادیو می‌روند. روحانی هم می‌گفت خب ما هم برویم گوش کنیم. آن زمان تنها وسیله ارتباط‌جمعی مردم، رادیو بود. از حق نگذریم هم رادیو از زبدگانی برخوردار بود که تک بودند و مشابه نداشتند.

همین خانم علو که به تازگی بدرقه‌شان کردیم، قله‌نشینی در صدا و رادیو و دوبله است.

برای اینکه مثال بزنم می‌گویم زمانی زنده‌یاد شجره، نمایش‌نامه شب در مورد نابینایان نوشت و برای کارگردانی به من دادند. وقتی نمایش‌نامه را کار کردم، از هند برای من ۲۰۰ نامه آمد که کم‌بینایان و نابینایان نوشته و سپاسگزاری کرده بودند. از این موارد خیلی زیاد بود. گاهی اوقات از برخی روستاها هدیه می‌آوردند.

زمانی که این خاطرات را تعریف می‌کردید، یک جایی بغض گلویتان را گرفت و چشم‌هایتان خیس شد، زمانی که درباره دوری از خانواده و پدر و مادر صحبت کردید. وقتی شما را برای این گفت‌وگو دعوت کردم، گفتم با اصل ماجرا موافقید؟ گفتید مگر گفت‌وگو کار سختی است؟ برای بهزاد فراهانی این همه نقش و سکانس، بُعد مسافت، سرما و گرما و سختی مگر گفت‌وگو کار سختی است؟ ولی تا فاصله‌ای که این قرار نهایی شود و من امروز خدمتتان باشم، با خودم فکر کردم حتما دوری از فرزند برای بهزاد فراهانی خیلی سخت است. چون الان از دوری خودتان از پدر و مادر صحبت کردید که تنها راهش این بود که صدای پسرشان را در رادیو بشنوند. برای بهزاد فراهانی چیزی سخت‌تر از دوری فرزند (خانم گلشیفته) وجود دارد؟

برای اینکه از تألم شما و هر ایرانی دیگری از این مسئله بکاهم، یک چیزی می‌گویم و بعد پاسخ شما را می‌دهم. امسال ما آنجا رفتیم و فیلمی از او (گلشیفته) دیدیم. در این کار وقتی بازی این دختر را دیدم، متوجه شدم که از سطح بازی اروپا خیلی بالاتر رفته و به قدری نیرومند بازی می‌کند که آدم یاد آنا ماریانی می‌افتد. تا قبل از آن وقتی من را با ۵۵ سال کار تئاتر معرفی می‌کردند، می‌گفتند پدر گلشیفته که به من برمی‌خورد که یعنی چه من برای خودم جایگاهی دارم (با خنده) ولی وقتی این فیلم را دیدم، متوجه شدم که درست می‌گویند، پدر گلشیفته و خوشحال شدم. بُعد دیگر قضیه این است که اصلا دلم نمی‌خواهد در مورد این شخصیت به عنوان دخترم صحبت کنم…

ایشان هنرمند اثبات‌شده و درجه بالایی هستند.

اتفاقاتی که افتاده، مردم نمی‌دانند.

من فقط از گوشه‌ای از اتفاقات خبر دارم.

شاید هیچ‌کس نداند که در ایتالیا جایزه صلح هنری به ایشان داده شد. یا شاید کسی نداند که جایزه سزار در فرانسه توسط رئیس‌جمهور به ایشان هدیه شده و الی آخر. فکر می‌کنم فرهنگ پدیده‌ای است که اگر محترمین حاکمیت ما کمی بیندیشند که مثلا گلستان سعدی چه ضرری برای مردم دارد، این‌طور برخورد نمی‌کنند. «اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی/ برآورند غلامان او درخت از بیخ» بشریت به هر حال فرازونشیب داشته و این فرازونشیب باید به عنوان تجربه به کمکش بیاید. گلشیفته الان یکی از شخصیت‌هایی است که در پاریس معروف‌تر از تهران است و نمی‌تواند راحت راه برود.

البته مزاحمش نمی‌شوند، ضمن اینکه پلیس فرانسه حریمی را برایش ایجاد کرده که در تمام جاها تحت آن حریم است. گلی آن‌قدر نگاه مردمی دارد که من خودم گاهی بهت‌زده می‌شوم. (با لبخند) گاهی در صحبت‌هایمان من می‌گویم فلان کس فلان کار را کرد، نباید می‌کرد. گلشیفته می‌گوید بابا تو چرا فقط بدی را می‌بینی، این همه خوبی هم دارد چرا دنبال آنها نمی‌گردی؟ یعنی می‌بینم دقیقا سه رکن دین زرتشت را رعایت می‌کند و پایبند است. فکر نکنید که زرتشتی شده، آدم شده. بدی را خیلی کم می‌بیند. در نقش می‌بیند و واقعا می‌گویم گاهی اوقات در کار آخر دیدم روده‌هایش بالا می‌آید، آن‌قدر عمیق بازی می‌کند. در زندگی شخصی‌اش هم هرگز ندیده‌ام که این آدم یاریگر نباشد و این برای من افتخاری است.

 

چقدر از این قدرت بازیگری را نه از بهزاد فراهانی پدر، از بهزاد فراهانی استاد بازیگری آموخته است؟

هیچ. من از این نظر هیچ ادعایی ندارم. در خانه ما (من و فهیمه) -چون شما اسم آوردید من هم مجبورم نام ببرم- آقای کسرایی، دکتر آریان‌پور، به‌آذین، تنکابنی، کوش‌آبادی که از بزرگان ادبیات و هنر ایران و جهان بودند، رفت‌وآمد داشتند و برای خانواده ما یک مکتب‌خانه بود. در خانه من چیزی حدود ۶۰، ۷۰ هزار جلد کتاب و یادگاری‌ها و قالی‌های دستباف مادر و خواهرهایم هست و ما چیز دیگری نداریم.

هر دزدی می‌خواهد به خانه ما بیاید بگویم که دست خالی برمی‌گردد. ولی چیزی که برای من خیلی عجیب بود اینکه گاهی گلشیفته می‌گفت برشت اینجا چیزی که می‌گوید با حرف استانیسلافسکی تناقض دارد. می‌گفتم تو این را از کجا گیر آوردی؟ می‌گفت از کتابخانه. آن‌قدر در کتابخانه می‌گشت و لایه‌های مختلف کتابخانه را بالا و پایین می‌کرد که حد نداشت. یک اتفاقی هست که می‌خواهم برای دوستان همکار بگویم چون خیلی خاص است. مدتی بود که می‌دیدم سر تمرین مریم و مرداویچ، گلشیفته و دوستش، امین مهدوی پسر مهدوی بزرگ که از یاران مصدق بود، یک گوشه می‌نشینند و فقط هم نگاه می‌کنند و چیزی نمی‌گویند. تمرین هم که تمام می‌شد چیزی نمی‌گفتند. سه ساعت‌ونیم پیس بود.

فکر می‌کردم که اینها چرا سر تمرینات می‌نشینند ولی به جایی نمی‌رسیدم. تا اینکه یک روز ساعت دو بعدازظهر در خانه استراحت می‌کردم که تلفن زنگ زد، دیدم دستیارم خانم سلیمی است. گفت آقای فراهانی خواهش می‌کنم زود لباس بپوشید بیایید. گفتم اتفاقی افتاده؟ گفت اتفاق بدی نیست ولی بچه‌ها همه لباس‌پوشیده و گریم‌کرده منتظر شما هستند. برایم عجیب بود حسب‌الوظیفه سریع به سنگلج رفتم و دیدم همه لباس پوشیده و آماده هستند. گفتم چه شده دیوانه شده‌اید؟ گفتند خواهشی از طرف گلشیفته شده که می‌خواهد یک بار نقش مریم را با ما بازی کند. گفتم تمرین که نکرده، ما میزانسن داریم.

فقط دیده بود.

بله. وقتی روی صحنه بازی کرد، دیدم میزانسن را واقعا بهتر از بازیگران دیگری که بودند -فهیمه و یک خانم دیگر- بازی می‌کند و بعضی از صحنه‌ها به قدری عمیق بازی می‌کرد که گونه‌های ما هم تر می‌شد. کار که تمام شد گفتند می‌خواهیم امشب او (گلشیفته) بازی کند. قول خودم دُم‌وکراسی، به قول آنها دِموکراسی، گفتم بازی کند. به قدری آن شب زیبا نقش را بازی کرد که هنوز هم در ذهنم لحظات درخشانش هست. باورکردنی نبود کسی که اصلا نه دور میز و نه میزانسن را تمرین نکرده باشد، اینقدر خوب بازی کند.

دلتنگی بهزاد فراهانی و همسرش -پدر و مادر گلشیفته- چگونه می‌گذرد؟

ملودرام ایجاد نکن (با خنده) هیچ سفره‌ای در خانه ما باز نمی‌شود بدون نام او. پیش‌غذای خوشمزه‌ای خورده نمی‌شود بی‌یاد او (بغض می‌کند) روزگار تاریخی مملکت است.

البته این جور روزگار است.

من در زندگی ۷۹ ساله‌ام چیزهای خیلی تلخ‌تر از این دیده‌ام. من تاریخ قرون وسطی را خوب خوانده‌‌ام. تمام دیکتاتوری‌های جهان را از سوکارنو تا یونان سرهنگان و فرانکو مطالعه کرده‌ام. در حاکمیت کلیسا تلخ‌ترین چیزی که داریم آتش‌زدن آثار شاعران، معماران و نقاشان است. ما هم همان را داریم. بعد هم بزرگانی را از دست داده‌ایم که خیلی بزرگ بوده‌اند.

ما بانویی را از دست دادیم که وقتی یک بیت از شاعری را می‌خواندند، بلافاصله بیت دوم را می‌خواند؛ یعنی آن‌قدر آماده بود که هر بیتی را که می‌خواندی بلافاصله بیت بعدی را می‌خواند و ما اصلا می‌ماندیم که این چه حافظه‌ای است. خب شانس ما هم این بوده. کشور قشنگی داریم.

نه در مقام پدر به عنوان کسی که استاد مسلم بازیگری است، هیچ وقت شده بین بازی خانم شقایق و گلشیفته ارزیابی کرده باشید؟ چون از نگاه پدر که این سؤال اصلا معنا ندارد. آیا یکی از این دو بزرگوار را بازیگرتر می‌دانید؟

می‌دانید که من بعد از خروج از گروه هنر ملی، خودم رفتم و گروه زدم. بچه‌ها دور هم جمع بودند نه اینکه من جمعشان کرده باشم. با اینها شروع کردم به کار کردن. شیوه کار کردنم با دیگران کمی متفاوت بود. هر پنجشنبه بعدازظهر هر کدامشان باید یک رمان یا نمایش‌نامه را می‌خواندند و با هم گپ‌وگفت می‌کردیم. طبیعتاً در این گپ‌وگفت سبک‌ها و تمام مسائل ادبیات را طرح می‌کردیم.

کالبدشکافی من هم یک مقدار ببخشید پرتره‌ای و کمی تند است. اگر کسی نخوانده بود هم آن جلسه و هم جلسه بعد را باید ترک می‌کرد. وقتی به اروپا رفتم خواندم، جدی می‌گویم تمام تابستان‌ها سریع می‌آمدم اینجا، گروه را دوباره جمع می‌کردم یک پیس می‌نوشتیم، کار می‌کردیم، روی صحنه می‌بردیم و بعد می‌رفتم. مثل مرغ سقا جمع می‌کردم می‌ریختم و می‌رفتم. کسی برایم فرق نمی‌کند. این را جدی می‌گویم. شقایق هم در خیلی از عرصه‌ها در کار با من، من را در حد سکته عصبانی کرده، ولی بازیگر پرقدرتی است. در زمان کرونا فیلم بلندی ساختم که فیلم خوبی هم شد.

گویا سه سال توقیف بوده و به‌تازگی از توقیف رها شده است.

بله. به من نگفته بودند. چه بگویم، کسی که مسئول امور سینمایی کشور بود، دو سال در دانشگاه شاگرد من بود.

و ایشان فیلم بهزاد فراوانی را توقیف می‌کند.

به درک.

اسم فیلم «مهمانی از کارائیب» است.

بله. لیاقتش آن‌قدر بوده. من جان کندم برای اینکه بچه‌هایم چیزی یاد بگیرند. برای رفتن سر کلاس کلی مطالعه می‌کردم.

سه سال فیلم را توقیف کردند و من هم پول که نداشتم (با لبخند) سه چهار نفر از رفقای شجاع -چپ هم نبودند مسلمانان بسیار متقی و موحد- دادند من ساختم. فیلم خوبی هم ساختم. یک روز رفتم به دیدن رفیقی که گفتم، گفت بهزاد یک چیزی می‌خواهم بگویم که می‌دانم خیلی دوست داری. گفتم بفرمایید آقا. گفت یکی از هم‌رزمان ما در زندان وقتی که آقای کاسترو در ۱۳۸۰ به ایران آمد، زمانی که ناو اینترپرایز آمریکا آمده و تهدید می‌کرد، رفیق ما برایش کت و شلوار دوخته بود.

دلت می‌خواهد با ایشان آشنا شوی؟ کمی فکر کردم گفتم عجب سوژه وحشتناکی است. گفتم نه آقا نمی‌خواهم آشنا شوم (با خنده)، گفت چرا خیلی خوب است! مرد خوبی است. گفتم می‌دانم ولی اجازه دهید دنبال کار خودم بروم. دو سال طول کشید تا من این را نوشتم و بعد هم ساختم. اذعان می‌کنم بچه‌هایی که با من همکاری کردند، هیچ‌کدام سخنی از قرارداد و دستمزد نزدند. اعتباری بود قائل شدند و آمدند. همه بازی‌ها هم خوب است یک نفر نداریم که بد بازی کرده باشد. حتی اگر رل کمی داشته باشد. توان خودشان بود که خوب بازی کردند. بعضی‌ها که عالی بازی کردند، از جمله شقایق که بهترین بازی عمرش را داشت.

می‌خواستم بپرسم بازی شقایق فراهانی را در مهمانی از کارائیب نه -چون الان گفتید- در کدام‌یک از فیلم‌ها و سریال‌ها خیلی بیشتر از همه قبول دارید؟

«چتری برای دو نفر» که برایش گران تمام شد.

در «کیف انگلیسی» و «وقتی همه خوابیم» هم بازی ایشان بسیار درخشان بود.

در «چتری برای دو نفر» کسی که نیمه پارتنرش بود، چون در نقدها و تعریف‌ها از شقایق بیشتر تعریف شد، جنگ با شقایق در سینمای ایران شروع شد و تا الان هم می‌جنگد. البته نظر من است چون پدر هستم و می‌تواند این‌طور هم نباشد. خیلی تأکیدی در تثبیت درستی این حرف ندارم. پسرم آذرخش چند وقت پیش نقشی بازی کرد که کاندیدای جایزه شد. در فیلم من هم نقش بازی کرده. آن‌قدر زیبا بازی کرده که خودم باورم نمی‌شد جلوی کاسترو این‌طور بازی کند. اصلا یک چیز غریبی است. خوب بازی کرد.

حسین منزوی غزلی دارد که در یک بیتش می‌گوید «وقتی که کوهش زاد و رودش پرورش داد/ طفل هنر را چاره جز نیما شدن نیست». وقتی بهزاد فراهانی و همسرشان خانم فهیمه دو هنرمند مسلم هستند، این بچه‌ها چاره‌ای جز هنرمندشدن -نیما شدن- نداشتند.

به جان تو به جان خودشان من کار آن‌چنانی نکردم، ولی سعی کردم خانه‌ای داشته باشم که جز کتاب، موسیقی و نقاشی چیز دیگری نباشد.

یک دانشگاه ۲۴ ساعته برای بچه‌ها و هنر بوده.

بچه‌های چپ که به خانه من رفت‌وآمد داشتند، تماس نمی‌گرفتند که ما می‌آییم. همین‌طور سرزده می‌آمدند. قدمشان روی چشم. چای می‌خورند.

در مورد خوش‌رفتاری شما و همسرتان، به واسطه پدرم که پسرخاله یکی از دوستان قدیمی شما -آقای محمود زریباف- بود، بعضی وقت‌ها که ما می‌آمدیم یا خانم شقایق که با دخترشان دوست بود آنجا بودند، یا شما آنجا بودید، میهمان‌نوازی و رفت‌وآمد بی‌ریا و بی‌آلایش شما را زیاد می‌دیدیم. چون در این مراوده‌ها کلی اتفاقات دراماتیک رخ می‌دهد.

خدا بیامرز پدربزرگم یک چیزی می‌گفت که همیشه در ذهن من هست. البته خیلی چیزها می‌گفت که همیشه در ذهنم ماندگار شده؛ اولی این بود که می‌گفت هر خانه‌ای که می‌روید بَبَم هر چیزی که جلوتان گذاشتند بهترین چیز دنیاست. یکی دیگر اینکه پدرم را به خاطر قد بلند ۱۹۸ سانتی و هیکل بزرگش برای نگهبانی شاه خواسته بودند.

که پدربزرگ اجازه نمی‌دهند برود.

پدرم به پدربزرگم گفته بود بابا کاری برای من پیدا شده که اگر بروم وضعیت خانواده‌ام و طایفه‌مان خوب می‌شود. پدربزرگ می‌گوید تو چه کاره‌ای؟ پدرم می‌گوید خب معلوم است من کشاورز هستم. می‌گوید تو کشاورزی را بلدی؟ پدرم گفته بله می‌دانی که خوب بلدم. پدربزرگم می‌گوید‌: نگهبانی از شاه را هم بلدی؟ می‌گوید نه یادم می‌دهند. پدربزرگم می‌گوید نه، یادت باشد آدم را شیر بدرد خیلی بهتر است که یک روباه جسدش را بو کند.

اگر دوباره نمی‌گویید که ملودرام می‌سازم، حتما بهزاد فراهانی به عنوان کارگردان «مهمانی از کارائیب» که پسرش آذرخش و دخترش شقایق در آن بازی کرده…

همسرم و خودم هم بازی کرده‌ایم.

حتما آرزو داشتید که گلشیفته هم نقشی را بازی کند؟

آن کار نه. آن کار فقط به شقایق می‌خورد. اما دو سناریو دارم که روی گلشیفته نوشته شده.

ان‌شاءالله چه زمانی قرار است بسازید؟

ان‌شاءالله را در تاریخ بگویید الان نگویید.

کدام نقش گلشیفته را درخشان‌تر از بقیه نقش‌هایش می‌دانید؟

همین فیلم آخری که دیدم.

از فیلم‌های داخلی چطور؟

میم مثل مادر.

«درباره الی» چطور؟

نه، «میم مثل مادر» خیلی بهتر بود.

شخصیتشان آنجا محوری است. تا به حال شده که بگویید شقایق بازیگر بهتری از گلشیفته است یا برعکس؟

اصلا جرئت چنین نگاهی را ندارم. هر دویشان را دوست دارم. می‌دانم که نوع نگرش شقایق به مسائل یک جور دیگر است و اصلا به گلشیفته نمی‌خورد. گلشیفته‌ای که دموکرات و عدالت‌خواه است. یک شخصیت جهانی در راستای دموکراسی دارد. شقایقی که برای آزادی زندانیان محکوم به اعدام درآمدش را می‌گذارد. وقتی حقوقش را می‌گیرد (با خنده) یک هفته می‌ماند و پیش رفقایش می‌رود.

و اما نوشتن برای شما هم خیلی جدی است، ولی چون شغلتان جلوی دوربین بوده، شاید همه ندانند که چقدر نمایش‌نامه‌نویسی برایتان جدی است و دست به قلم هستید. به کمی قبل‌تر برگردیم؛ جلسات کلبه سعد و…

کلبه سعد را از کجا می‌شناسید؟

چرا منابعم را لو بدهم.

(می‌خندد)

کتابی نوشته شده توسط دوستم آقای ابراهیم اسماعیلی اراضی که یک شناخت‌نامه و گفت‌وگوی بلند نیمه‌تمام با حسین منزوی به نام «از عشق تا عشق» است که آنجا در خاطراتشان می‌گویند شما به جلسات کلبه سعد می‌آمدید. بعد از  اتمام جلسه با بهروز رضوی برادر آقای رضوی، حسین منزوی قدم می‌زدید و صحبت می‌کردید. حتی در همان مسیر بازی هم می‌کردید.

میدان‌داری می‌کردیم. شخصیت‌های طنز زیبایی داشت. بانویی بود که می‌گفتند -راست و دروغش را نمی‌دانم چون کلبه سعد در بهنام بود- به محض ورود این خانم بوی عطرش در سالن می‌پیچید و لباس‌هایی که می‌پوشید به قدری خاص بود که ما مات می‌ماندیم که پس این‌طور هم می‌شود لباس پوشید. در آن جمع یک شاعر داشتیم به نام آقای فرات که طناز بود. می‌گفت «از بس کتاب در گرو باده داده‌ایم/ امروز خشت میکده‌ها از کتاب ماست».

«منی که نام شراب از کتاب می‌شستم/ زمانه کاتب دکان می‌ فروشم کرد»…

فرات وقتی می‌آمد باید انتظار می‌داشتیم که جمع پر از خنده‌های آن‌چنانی باشد. نوبت آن خانم که می‌شد، پشت میکروفون که می‌رفت می‌گفت می‌خواهم یک دوبیتی برایتان بخوانم. فرات داد می‌زد «تکرار بفرمایید خانم، تکرار بفرمایید.» و وقتی می‌خواند می‌دیدیم اصلا ساختار دوبیتی ندارد و به هیچ دردی نمی‌خورد. فرات بزرگان را هم نقد می‌کرد. خیلی از گردن‌کلفت‌ها مثل آقای کاشانی را هم نقد می‌کرد.

در شعر هیچ‌وقت طبع‌آزمایی کرده‌اید.

معلوم است. یعنی چه؟

اینکه مثل نمایش‌نامه‌ها منتشر شده باشد.

در تمام نمایش‌نامه‌هایم شعر هست.

سروده خودتان است.

بله. اما ملودی را از دیگر عزیزان میهنم گرفته‌ام. بیشتر از فولکلور و بعد هم خوانده شده.

می‌دانم که صدای خوشی دارید و در کودکی و نوجوانی مثل پدرتان تعزیه‌خوان بودید. تعزیه‌خوانی در قوم و خویش شما رواج داشته است. در یک گفت‌وگو می‌گویید آن‌قدر دلبسته رادیو بودم که تمام آهنگ‌های دلکش و ویگن را حفظ هستم. الان خواهش می‌‌کنم یکی از کارهای خانم دلکش را برایمان بخوانید.

نمی‌توانم. ولی مال خودم را می‌توانم. روزی که دخترم باید کشور را ترک می‌کرد، سریالم را می‌ساختم. ۲۰۰ ساعت ساخته بودم مونتاژشده و آماده. ۱۵۰ ساعت مانده بود. کار دل‌انگیزی است. الان هم می‌گویم کسانی که جلوی این کار را گرفتند خائن هستند. یکی‌شان هم رفیقم است. عیبی ندارد. کار خیلی قشنگی است. حماسه آرت. آن روز رفتن گلشیفته خب برایم سنگین بود. یک بخش از کار، مادری بود که باید جای خالی پسر رفته‌اش بخواند. بدبختانه صدایش خیلی خوب نبود ولی تلاشش را کرد. آن دوبیت را برایتان می‌خوانم.

انار پنج پر دونه دونه دونه دونه کردم/ نیومدی ای واه

شب گیس‌هاتو شونه شونه شونه شونه کردُم/ نیومدی ای واه

ای گونه گل‌ناری/ مهرم به دل داری

رم کردی رفتی از برُم/ آهوی کوهساری

غارتگر دل شدی خودت خبر نداری

خیلی بد است که این‌قدر اشکمان درمی‌آید. مسخره است.

هنرمند یعنی این. احساسش…

غلط می‌کند.

هنرمند پشت یک شیشه شفاف برای مردمش است. به همین سادگی.

قبول. ولی به قول بزرگی، هنرمند باید اختیار تک‌تک اعضای جسمش را در دست بگیرد و از هرکدام جدا از آن دیگری استفاده کند.

با یک چشم بتواند بخندد و با چشم دیگر گریه کند.

یک بار این کار را کردم و بدبخت شدم. سر کار بینوایان ویکتور هوگو آقای قریب‌پور -که دستش درد نکند کار بسیار خوبی بود- وقتی خانم اسکویی برایم خواند فکر کردم مگر ما چه‌مان است. آن کار را کرده و ما هم می‌کنیم. دو سه شب شروع کردم به کار کردن. تکه‌ای بود که ژاور نزد شهردار -ژان وال‌ژان- می‌رود و افشا می‌کند و بخشی از دست‌ها و پاهایش به طور وحشتناکی می‌لرزد ولی او باید آرام باشد. تمام نیرویم را گذاشتم که کار درست دربیاید. با اجازه‌ات چنان خون‌ریزی کرد که دو سه شب در بیمارستان بودم.

شاید کسی از رنج بازیگری خبر نداشته باشد که یک بازیگر برای درآوردن یک نقش بر خودش و جسمش و روحش چه گذشته.

تازگی‌ها کتابی منتشر شده که مربوط به برشت، استانیسلافسکی، میرهولد و یک نفر دیگر است. کتاب بسیار خوبی است. نمی‌دانم چه کسی ترجمه کرده، ولی هرکه هست، دلم می‌خواهد پیدایش کنم، ببوسمش و سپاسگزاری کنم. سه چهار شب است که کتاب را می‌خوانم و گیج شده‌ام.

برداشتی که ما از استانیسلافسکی داریم برآمده از کتاب خانم اسکویی و مقداری هم آقای تأییدی است. ما شاگردان سرکیسیان از او آموخته‌ایم. این کتاب به آنها کاری ندارد. استانیسلافسکی که این کتاب معرفی می‌کند، یک چیز دیگر است. یک جای دیگر است. به نظر من همه بچه‌های تئاتر باید بخوانند. واژه دیگر این سیستم به درد روزگار نمی‌خورد را چند جا در این کتاب آورده. در صورتی که به شاگردان استانیسلافسکی نمی‌شود حتی گوشه‌ای از این جمله را گفت. در مورد برشت همین‌طور. مثلا من نمی‌دانستم که برشت حداقل هفت بار ازدواج کرده است. یک غول بی‌شاخ و دم دیگری است که روزگار مشابهش را ندیده.

فکر می‌کنم همه هنرمندان پی‌جو و اهل دانایی در کار نمایش با این توصیف بهزاد فراهانی بر خودشان واجب بدانند که این کتاب را بخوانند.

از همه بچه‌هایی که شاگردی‌شان را کرده‌ام خواهش می‌کنم و توصیه دارم که این کتاب را بخوانند. نمی‌گویم باسواد می‌شوند. فقط بگویم یک جور دیگر خواهند اندیشید.

در ترانه‌ای که از سروده‌های خودتان زمزمه کردید، صحبت از مهر و دلداری بود. صفحه ۱۱۵ کتاب «55 نمایش‌نامه» قصه‌ای دارد در مورد یک عشق قدیمی اصیل در روستای زادگاهتان. تا جایی چکیده این قصه را برایمان تعریف کنید و از جایی به بعد متن را با صدای خودتان بشنویم.

زنده‌باد مطرب آبادی ما. «دست منو دامنت ای چاره‌ساز چاره‌ساز/عروسی من و کلثومو زود بساز زود بساز/ آی دست… وسمه ابروی کلثومو خوب بکش، خوب بکش» این ترانه، ترانه زیبایی بود که هر وقت داش‌اکبر دف می‌زد و می‌خواند، اشک می‌ریخت. داش‌اکبر مطرب آبادی ما بود. برای مجالس زنانه یا حنابندان عروس و داماد دایره می‌زد و ترانه‌های شاد مجلس‌گرمکن می‌خواند. البته با سلیقه خودش شعرهای ترانه را تغییر می‌داد و با طبع شعری که داشت، جور می‌کرد. عاشق کلثوم بود ولی هرگز کلثوم را به او ندادند.

با اینکه کلثوم هم عاشق داش‌اکبر بود دلیل خانواده کلثوم در ناکامی هر دو عاشق، حرفه داش‌اکبر بود که می‌گفتند ما دخترمان را به مطرب جماعت نمی‌دهیم و واقعا تا ۷۰ سالگی اکبر تاب آورد و عاشقی کرد و کلثوم هم اشک ریخت و هر دو رفتند سینه قبرستان. خانواده کلثوم قبر او را از نزدیک قبر اکبر دور کردند که مبادا دست اکبر در زیر خاک به دامن کلثوم برسد. اکبر را بسیار دوست داشتم نه‌تنها به دلیل همکار بودن بلکه به خاطر سختکوشی و مقاومتی که هرگز ته نکشید و تا پایان عمر اکبر پایدار ماند. تا پیش از انقلاب اکبر عاشق خوشبختی بود. روزی را خدا می‌رساند و اکبر هم با بود و نبود سر می‌کرد.

گاهی اگر فرصتی پیش می‌آمد هدیه‌ای ناقابل پس و پنهان از اراک می‌خرید و نشان تاناکورایی را از آن می‌زد و آرام و یواشکی به کلثوم می‌رساند که بفهماند هنوز پایبند عشق کلثوم است. تا اینکه انقلاب شد و داش‌اکبر از دو سو ضربه‌ای مهلک خورد. از سوی مسلمانانِ زیادی مسلمان، دایره و دف را از او گرفتند و دریدند، و دیگر نه مسجد راهش دادند و از سوی دیگر موسیقی مطرب‌ها ممنوع شد و فرصت به خشک‌مغزان متعصب داد که اگر اکبر را دوروبر خانه کلثوم می‌دیدند با کلوخ و سنگ دوره‌اش می‌کردند. دیگر کسی داش‌اکبر مطرب را به هیچ مجلسی دعوت نکرد. حتی به ختنه‌سوران پسرش. خواهر کوچک‌تر تلفن زد و ناراحت و نیمه‌اشک‌ریز گفت داداش، این بیچاره را باید کمک کرد.

دیگر یک لقمه نان هم گیرش نمی‌آید. به روستا رفتم و صدایش کردم. از اینکه مورد احترام قرار گرفته بود، خوشحال به میهمانی ما آمد. حال و احوالش را پرسیدم گفت «خان زاده و خانَم بزرگ کرده. تو معلم مایی. می‌دانی که اگر هر چیزی را از آدم بگیرند چیزی نیست، نان رو ازُم گرفتند به درک، میرُم صحرا می‌چرم، اما اگه عشق و کار را از آدم بگیرند (بغض می‌کند) آخر زمانه…» مهربانی کردم و به طناب امید تکیه دادمش و گفتم آماده‌باش فردا با هم برویم. فقط شناسنامه همراهت باشد. گفت چطور شده؟ نکنه می‌خوای استخدامم کنی. گفتم نه نمی‌توانم استخدامت کنم دست من نیست. فردا می‌رویم کار بهتری باید انجام دهیم. فردا رفتیم و در بانک حسابی برایش باز کردم و به او گفتم «داش‌اکبر ما همکاریم. باید به همدیگر کمک کنیم. این حساب را برایت باز کردم ماهانه مبلغی می‌فرستم.

سر ماه می‌آیی می‌گیری و زندگی می‌کنی. زیاد نیست ولی کفاف زندگی عاشقانه تو را می‌دهد. لازم نیست نه به کسی دست دراز کنی نه منت کسی را تاب بیاری. خدا روزی تو را فعلا به ما حواله کرده. پس و پنهان هم نمی‌خواهد به هیچ مجلسی بروی. خودم نوکریت را می‌کنم. اگر هم زودتر از تو رفتم به بچه‌هایم سفارش کردم. خوشحال شد، دعا کرد و برق امید در چشمانش دوید و گفت «لطف‌الله خان می‌گن تو کافری. چه می‌دانم کمونیستی چی‌چی. راسته؟» خنده‌ام گرفت. بعد از خنده گفتم «اکبر جان من کجا و کمونیست کجا. من عاشق مسلمان‌های شریف و پاکم. در ضمن تو که می‌دانی من مطربم.

منتها تو یه جور مطربی می‌کنی من یه جور. مطرب یعنی طرب‌افزا. یعنی کسی که خوشی و خوشحالی برای مردم میاره» خنده‌ای به صورتش باز شد و گفت «پس بگو اینا با کار من و تو مخالفن. ای حلال باشه شیر پاکی که خوردی». از آن روز به بعد داش‌اکبر نمی‌دانم چگونه چطور ولی کراوات می‌زد و در کوچه‌های آبادی گاهی شب‌هنگام وقتی همه خواب بودند کلثوم را می‌خواند و اشک می‌ریخت. دست روزگار به کمک اکبر عاشق آمد و موسیقی به دستور امام آزاد شد.

اکبر تلفن زد که «داش لطف‌الله دیگه برام پول روانه نکن. من کارم آزاد شده. همونایی که دایره رو ترکاندن، شب‌ها دعوت می‌کنند به مجالسشان بروم فقط اگر جور است و برات سخت نیست، یه دایره و دف مهمونم کن» دایره و دف به دستش رسید و خلاصه جولان می‌داد. تا این اواخر که باز خواهر تلفن کرد که «داداش این رفیقت داش‌اکبر را دریاب. این بیچاره پیر شده در مجالس زنانه مسخره‌اش می‌کنند. گاهی وقت‌ها دخترکان جوان نیشگونش می‌گیرند، کلثوم را به رخش می‌کشند اشکش رو درمیارن.

اگه بیای کمکش کنی بیراه نیست». به ده رفتم و باز دعوتش کردم. ناهار و درد دل و فلان. در قدم‌زدن بعد از ناهار با دلشوره گفتم «داش‌اکبر شنیدم ۷۰ سالت شده. می‌گم دیگه به این مجالس نری مطربی نکنی بهتره ها. من اون حساب تو رو دارم الحمدلله وضعم هم بهتر شده، برات پول بیشتری می‌ریزم. دیگه مطربی نکن. مسخره‌ات می‌کنن، چرت و پرت می‌گن، کاری می‌کنن خجالت بکشی. خب دیگه نکن دیگه گور پدرشان»، تیز نگاهم کرد. خیلی چیزها تو نگاهش می‌غلتید. دهان باز کرد و گفت «می‌دانی چی‌چیه خان‌زاده؟ شما سوسولیست‌ها خجالت سرتان می‌شه، اما نمی‌کشید. من اصلا سرم نمی‌شه و نمی‌کشم. ناراحت نباش. از این گذشته، بپا یه وقت متهمت نکنن که هم سوسولیستی هم جلوی کار مطرب‌ها را می‌گیری».

اول بهمن ماه تولد شماست. تولدتان مبارک.

شما عضو CIA و کاگ‌ب هستید؟

سن یک عدد است. تولد ۸۰ سالگی‌تان بسیار مبارک.

خیلی متشکرم نمی‌دانم خدای من و تو چقدر بخشنده است ولی اگر تا صد سالگی فرصت نوشتن و کارهای نکرده را ندهد، دیگر چشم‌هایم را از آسمان می‌گیرم و به زمین می‌دوزم.

ان‌شاءالله بیشتر قلمتان مانا باشد.

یک روز به انجمن آمریکا دعوتم کرده بودند. بزرگداشت عزیزی بود. جا نبود، من دیر رفتم. ردیف جلو نمی‌نشینم دلم نمی‌خواهد در ردیف جلو باشم. من را بردند جایی نشستم. وقتی خوب نگاه کردم دیدم آقای وزیر امور خارجه دکتر ظریف بغل دستم نشسته. ای داد بیداد. گفتم دیگر راهی نداریم. گفتم آقای ظریف من آرتیست بدی نیستم، نقش‌های متفاوت را بلد بودم بازی کنم. ولی یک نقش را بلد نیستم بازی کنم. گفت چه نقشی آقای فراهانی؟ گفتم نقش شما را. گفت چرا؟ گفتم چون من نمی‌توانم سه ساعت این‌طوری بخندم.

استاد قبل از فوت‌کردن شمع تولدتان یک آرزو بکنید.

طبیعی است که آرزویم جز دموکراسی و عدالت اجتماعی چیز دیگری نیست. هرچند به جلوه‌تر ز مرغ چمنم/ چون طبع تو روشنگر بزم سخنم. بر دیده من اگر فروغیست تویی/ بر دامن تو اگر که اشکیست منم.

منبع: شرق

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا